سید حسنسید حسن، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

حسن کوچولو

تنها خوابیدن چطور حسنی؟؟

گل  مامانی به لطف خدا لآن یک هفته است که دیگه وقت خواب شبت نه شیر می خوری ونه روی پام می خوابی کنارت میخوابم و انقدر باهات از اتفاقات روز حرف میزنم و قصه میگم تا چشماتو ببندی و بخوابی.نمیدونی لحظه ای که پلکات سنگین میشه و خوابت میگیره چقدر لذت بخش  تازه الآن حدود پنج ماه که دیگه پیش مامانی نمیخوابم چون دیگه دارم برا خودم مرد میشم....
28 آبان 1391

دومین عید غدیرت مبارک

عیدت مبارک سید کوچولوی من چه عید غدیر خوبی شد با حضور تو ،مثل هر سال از صبح که بیدار شدیم رفتیم خونه باباجون وشب بعد از شام امدیم."هر سال حدود هشت میرفتیم و امسال بخاطر شما تا از خواب بیدار بشی حدود یازده رفتیم" آخه توی شهر ما ازصبح عید غدید تا شب برای سیدها مهمون میاد بخاطر همین همه عموها عید غدیرا خونه بابا جون جمع میشن.اما اون روز مامانی هم سر درد شدید داشت هم سرما خورده بود.اما در کل برای من روز خوب وبرای تو روز عجیب و یه تجربه جدیدی بود.
20 آبان 1391

لی لی حوضک

گل مامان علاوه بر همه شیرین کاریاش امروز لی لی حوضک یاد گرفته. فدااااااااات بشم من،نمک مامان امشب وقتی دور هم نشسته بودیم وچایی میخوردیم ،یدفعه دستم رو گرفتیو انگشت کوچولوت رو گذاشتی کف دستم وشروع کردی به حرف زدن انگار که داری لی لی حوضک میکنی،وقتی بابا حسودیش شد و گفت منم لی لی حوضک کن دست بابا رو هم گرفتی و همون کارا ها رو تکرار کردی،چند بار این کارو تکرار کردی... فقط میتونم بگم از خدا ممنونم که تو رو به ما داد،تو بهترین هدیه خدایی. ...
10 آبان 1391

چه روزی بود امروز

امروز مامان با مامان جون میخواستن برن بازار البته تا من خواب آلود بیدار شدم ساعت 11بود بعدم مامانی اشتباهی رفت سر قراری که با مامان جون داشت یکم دیگه دیر شد وقتی برگشتیم رفتیم خونه مامان جون اینا چون مهمونى خوش میگذره تا شب موندیم البته تولد مامان جون هم بود"مامان بابا" مامان جون تولدت مبارک ...
9 آبان 1391

دایی جون قدم نو رسیده مبارک

سلام نی نی جونا از سوم آبان من دوباره دختر دایی دار شدم دایی جووونم مبارک باشه فرزند دوم، حالا دختر داییام دوتا شدن نازنین زهراو یاسمین آخ جون  آخ جون.... تازه وقتی زن دایی نبود من و مامان و بابا یه روز و نصفی پیش دایی اينا موندیم ...
9 آبان 1391

قربونت برم با اون آب گفتنت

سلام قشنگ مامان هر چی بزرگتر میشی وابستگیت به من بیشتر میشه هر روزم یه اتفاق پیش میاد تا نذاره خاطراتت رو برات بنویسم اما من لحظه به لحظه بزرگ شدنت رو توی قلبم با تمام وجودم حفظ میکنم مطمئن باش یه لحظشم فراموش نمیکنم.... لحظه آب گفتنت رو که توی گرمای تابستون وقتی با مامان جون رفته بودیم بازاربا عطش زیادی و با التماس معصومانه ای نگاهم کردی و گفتی آپ.قررربوووون آپ گفتنت برم که بعد از گذشت چند ماه هنوزم به تمام مایعات ،مثل شیر،آب میوه و چایی میگی آپ. روزی هزار بار تلفنو بر میداری با دایی یا بابا حرف میزنی،وقتی من با تلفن حرف میزنم تو هم موبایل اسباب بازیت رو دست میگیریو دنبالم راه میری  و ادای حرف زدنم رو در میاری. ...
8 آبان 1391
1